داستان شکل گیری دانشگاه پارسیان و اتفاقات آن ........

 قسمت اول

خرد هرکجا گنجی آرد پدید 

بنام خدا سازد آنرا کلید 

یکی بود یکی نبود 

 

۳۰۰۰ متر زمین بی اب و علف بود توی شهر قزوین اونم تو خود شهر نه تو داهات بیدستان(قزوین) 

البته بی انصافیه بگم بی آب و علف چون داخلش ۳ ۴ تا علف با یه سوله متروکه بودش با کمی آسفالت. 

اره خلاصه دور تا دور این زمین مامانی پر از گاراژ ماشین سنگین و تراشکاری و...از این جور مشاغل لطیف بود. 

یکی از همین روزای خدا بود که یکی از افراد با نفوذ قزوین توی خواب دید دانشگاه غیر انتفایی زده و داره خوب پول در میاره.(رضای خدا) 

صبح که پا شد رفت دنبال زمین چون اگه ۳۰۰۰ متر زمین خالی داشت خوابش به حقیقت می پیوست. رفت و زمین قیمت کرد از این بنگاه به اون بنگاه. 

رفت و رفت و رفت تا به زمین قصه ما رسید ولی دید که واسه خرید اونجا پولش کمه نشست و غصه خورد که نمی تونه به رویاش برسه. 

گفت خدایا چی کار کنم آخه....  تو همین فکرا بود که یاده فامیلاش افتاد. 

خلاصه شریک شدن وزمین و خریدن و از اونجایی هم که فرد خواب دیده ما مقام و منصبی در وزارت علوم داشت با همون ۳۰۰۰ متر زمین خالی بهش سهمیه دانشجو دادن.(ای وای من) 

  

چشت روز بد نبینه از همین جا بود من و دوستام وارد باتلاق پارسیان شدیم.  

کنکوری دادیم و رفت تا جوابش بیاد. 

جواب اومد و دیدیم که قبول شدیم خلاصه با افتخار تمام و یک مشت غرور الکی روزها رو تا ثبت نام گذروندیم تا اینکه روز ثبت نام فرا رسید. 

  

وارد باتلاق شدیم ( بگذریم که ۴۵ دقیقه ای دنبال آدرس باتلاق پارسیان می گشتیم) دیدیم که وسط یک زمین خالی یه بنر زدن به ارتفاع برج میلاد که ورود دانشجویان جدید را تبریک می گوییم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(ای وای من)

چون هنوز سرو کلمون گرم قبولی توی مقطع کارشناسی و دمت گرم  خانواده فک فامیل بود نفهمیدیم چی شد اون روزم. 

خلاصه بعد از ورود مارو بردن به یه زیر زمین نمناک و روی ۴ تا صندلی پلاستیکی نشوندن و گفتن: 

۱-این شماره حساب دانشگاه هستش سلام  

۲-ای فرم تعهد نامه هستش خوش آمدید 

۳-بانک تجارت آدرسش اینه بفرمایید چای 

۴-پول و که ریختید به سلامت اینم آدرس سایت زیبا و پر سرعت و سبک دانشگاه 

اینجا بود که ما سوال کردیم کلاسها کجا بر گذار میشه !!!!!!!!!؟ 

دیدیم که ادرسی به ما داده شد مبنی بر انتهای باتلاق با چهره ای شاد و مسرورگفتیم ok!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!  

یکم رفتیم جلو< سوله ای متروکه و ترسناکی را از دور دیدیم همان طوری که صدای گرگها در گوش ما ضمضمه می کردند نزدیکتر شدیم . 

بالاخره به سوله رسیدیم <سوله ای بس نمناک وغیر قابل بهره برداری که کارگران بسیار زحمت کش در ان مشغول کار بودن (2نفر) و بسیار دقیق موزاییک ها را در کنار هم جا ساز می کردن 

اینجا بود که ضربه دوم را خوردیم و ترک قلبمان کمی بیشتر شد.  

 ادامه دارد.

نظرات 2 + ارسال نظر
محسن جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:52 ب.ظ

سلام ای ولا علی حال دادی

9karam dash mohsen gol dg khodetun ke shehed budin

مسعود جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ب.ظ

دمت گرم با حال بود کمی شاد شدیم!!!!
حاجی ما به اونجا نمی گم باتلاق به اونجا می گویند .....
"سگدونی" (البته بلا نسبت دوستان عزیز)


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد