داستان کوتاه

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : “دوست داری  

 

روی زمین چه کاره باشی؟” گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد!  

 

چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت :  

 

حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!

 

سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این  

 

چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار  

 

سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!

 

حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد